سفرنامه افغانستان – دی ۱۳۹۰
آنچه شما خواستهاید!: اگر با رنگ متون و پسزمینه مشکل دارید پیشنهاد میکنم متن این مطلب (بدون عکسها) را در قالب PDF از اینجا دریافت و مطالعه کنید.
آدمها را میتوانم براساس عکسالعملشان پس از شنیدن عبارت: «میخوام برم افغانستان» به سه دسته تقسیم کنم. دسته اول آنهایی بودند که میگفتند خطرناک است و پس از خروج نیروهای آمریکایی و ناتو اوضاع وخیمتر شده است. این دسته این کار را حماقت میخواندند و من با خنده، با شکل و شمایل آنهایی که مسخ شهادت شدهاند، پاسخ میدادم مرگ حق است. حتی وقاحت را به کمال میرساندم و از مرگ ناگهانی و باحال با بمبهای خیابانی حرف میزدم! لازم به ذکر است که مادر و پدرم در این دسته قرار میگرفتند! دسته دوم آنهایی بودند که مرا مجنون میخواندند و کشورهایی مانند تایلند، ترکیه و … را به جای افغانستان پیشنهاد میدادند. دسته سوم که اقلیت را تشکیل میدادند این سفر را ماجراجویی خفنی مینامیدند و در مدح و ستایش اراده و جسارت من سخنها میراندند!
من در سال ۲۰۰۹ سفر کوتاه سه روزهای به هرات داشتم. برای من، سفر به هرات به ماشین زمانی میماند که ایران قدیم را به تصویر میکشد. برای من افغانستان تابویی نیست که تقریبا به عنوان مکانی برای سفر توریستی در نظر گرفته نشود. برای من جذابیتهای زندگی مدرن کشورهای پیشرفته و توریستی به راحتی در برابر سادگی و در مواردی فقر کشورهایی مانند افغانستان رنگ میبازد. برای من پاکی و سادگی افغانها، آنچه که در هرات دیدم، بسیار ارزش دارد. برای من افغانستان چیز دیگریست!
در مطلبی که پیش رو دارید، سعی کردهام وقایع و اتفاقات مربوط به سفر اخیرم به افغانستان (هرات و کابل) را به رشته تحریر درآورم.
۵ دی ۱۳۹۰ – تهران
بار اول بنا به دلایلی حدود ساعت دوازده و نیم به سفارت رسیدم و البته فراموش کرده بودم که گذرنامه را با خود بردارم. در واقع بیشتر میخواستم سرُگوشی آب دهم و از موقعیت مکانی سفارت مطلع شوم. ماموری در حال متفرق کردن متقاضیان است و مدام تکرار میکند: «تموم شد … تموم شد!» من هم بیتوجه با موبایل در حال عکس گرفتن از اطلاعات مربوط به مدارک مورد نیاز برای دریافت ویزا که در تابلوی اعلانات است هستم که به ناگاه با صدایی بلندتر و خصمانهتر رو به من میگوید: «آقا عکس نگیر، مگه نمیبینی زده عکاسی ممنوع؟! الان باید موبایلت رو بگیرم!» و من هم خیلی مظلومانه و کمی هاجُواج میگویم: «خُب باشه. توی موبایلم مینویسم!»
۶ دی ۱۳۹۰ – تهران
امروز برفی، بارانی و در مواقعی حتی تگرگی است! حوالی ساعت ۹ سفارت هستم. عدهای در مقابل دری به صف شدهاند و کمی جلوتر دری وجود دارد که رفت آمد از طریق آن روان است. داخل سفارت از آنچه که میپنداشتم خلوتتر است. به گفته دربان، اولین راهپله واقع در سمت راست محوطه را بالا میروم. بنظر میرسد که در این قسمت تنها یک پنجره وجود دارد که بعدا متوجه میشوم کمی جلوتر و بالاتر پنجره دیگری به شیوهای خاصی تعبیه شده است! مرد مسن کتُ شلواری، همراه با کروات و ریش سهتیغ که آدمی را به یاد پیرمردهای طاغوتی میاندازد مسؤل بخش ارائه و دریافت فرمها و مدارک مربوط به درخواست ویزا است. از او میپرسم که آیا فُرم موجود در سایت سفارت با فرم کنونی متفاوت است که جوابش مثبت است. اما پس از اینکه به فرم پر شدهام نگاهی میاندازد از سکوتش میفهمم که فرم موجود در سفارت همچنان معتبر است. میپرسد: «ژورنالیست هستی؟» برایش کلاس میگذارم و میگویم: «بله» البته اضافه میکنم که مستقل هستم و اصطلاح فرنگیاش میشود: freelance photographer. بعدتر عبارت «اوتل نظرگاه» به عنوان محل اقامت در مزارشریف که از کتاب جانستان کابلستان رضا امیرخانی کش رفتهام برایش غریب بنظر میرسد و میخواهد که حین تحویل مدارک کتاب را نیز نشانش دهم. البته بماند اینکه نام و نشان کتاب را نیز یادداشت میکند. این بار در مورد محل تحصیلم میپرسد. کارت دانشجویی و گواهینامه استرالیا را نشانش میدهد. خیلی آرام و با کنجکاوی نگاهی به کارتها میاندازد و میخواهد که یک کپی نیز از کارت دانشجویی بگیرم. دست آخر نیز فیش هشتاد یورویی را مینویسد. این در حالیست که ویزای شش ماهه ایران حدود ۳۷۰۰ دلار برای افغانها آب میخورد!
در هفتتیر و در اطراف مسجدی دو سه بار بالا پایین میزنم. در آن حوالی دو شعبه بانک ملی را یافتهام اما شعبه سفارت افغانستان را نه! سرانجام خودم را مجاب میکنم که از کسی در مورد این شعبه کذا بپرسم. میگویند به طبقه دوم بانک ملی شعبه میرزای شیرازی منتقل شده است. بنابراین سرخر را به سمت پل کریمخان و سپس خیابان میرزای شیرازی کج میکنم! باجه مربوطه بسیار خلوت است و هشتاد یورو که ۱۹۸۰ تومان خریدهام را پرداخت میکنم.
۷ دی ۱۳۹۰ – تهران
دیگر خم و چم کار را آموختهام. این بار کمی پس از ساعت هشت و نیم صبح سفارت هستم. سفارت به مانند قبل چندان شلوغ نیست. ابتدا کتاب و سپس مدارک را تحویل میدهم. مسؤلی که قبلا از او گفتهام، کتاب را با دقت بالا و پایین میکند، سپس بر نویسنده خرده میگیرد که نام کتاب را بایستی جانستان هراتستان میگذاشت به این خاطر که بیشتر در مورد هرات سخن رانده است! سرانجام رضایت میدهد که کتاب را رها کند و مدارکم را بررسی کند. در انتها کپی فیش که تاریخ تحویل ویزا (۱۳۹۰/۱۰/۱۰ بعد از ساعت دو) را روی آن نوشته است تحویل میدهد و تاکید میکند که اگر کتاب جانستان کابلستان را برایش نخرم از ویزا خبری نیست!
۱۰ دی ۱۳۹۰ – تهران
در سفارت، مسؤل مورد نظر مشغول سر و کله زدن با یکی دو نفر است که برای تحویل مدارک آمدهاند. نگاهش به من میافتد. لبخند ملیحی را تحویلش میدهم! سراغ کتابش را میگیرد! میگویم آوردهام و خیالش را راحت میکنم! کپی فیش بانکی را تحویل میدهم و گذرنامه مزین به ویزا را تحویل میگیرم! ساعت حدود سه بعد از ظهر است. شاید بتوانم بلیط را امروز تهیه کنم. به میدان فاطمی و آژانس پرشین گلف که بعد از خیابان شهید گمنام واقع شده و گویا نماینده هواپیمایی آسمان است میروم. قیمت بلیط دوطرفه از تهران به کابل ۴۸۶ تومان است که بنظرم کمی پرت میآید! بلیط یکطرفه نیز ۳۲۰ تومان است! قضیه کمی پیچیدهتر و پرپیمانهتر از آن چیزیست که فکرش را میکردم! با این تفاسیر باید پلن بی را در دستور کار خود قرار دهم! بنابراین تصمیم میگیرم که خودم را به مشهد برسانم و سپس از آنجا بطور زمینی به هرات بروم. مسلما بایستی پرواز هرات به کابل و یا هرات به مزارشریف ارزانتر از آن چیزی باشد که هواپیمایی آسمان پیش رویم گذاشته است. بدین ترتیب میتوانم از هرات به کابل یا مزارشریف بروم. سپس بین کابل و مزارشریف را زمینی سفر کنم و دست آخر از کابل یا مزارشریف به تهران بازگردم.
۱۳ دی ۱۳۹۰ – تهران
در یک هفته اخیر دهها کیلومتر پیادهروی کردهام. برخی مسیرها تاکسیخور نبودهاند برخی دیگر را برای افزایش آمادگی جسمانیام پیاده رفتهام. چیزی که در این بین برایم جالب بوده است تعریف نشده بودن پیادهرو در تهران است! بیشتر آن نیز برمیگردد به ساختمانهای در حال ساخت که به طریقی حریم پیادهروها را مورد تجاوز قرار دادهاند. تردد موتورها در پیادهروها مسئلهی دیگری است که شما را مجاب میکند از بیم برخورد با آنها قید گوش دادن به پخش کننده موسیقی همراه را بزنید. مشکل دیگر بیتفاوتی رانندگان به خطوط عابر پیاده است. جالب اینکه عدهای با بوق زدن عدم رضایت خود را نسبت به عبور شما از خطوط عابر پیاده اعلام میکنند! آنهایی که با دیدن خطوط عابر پیاده پا را روی پدال گاز بیشتر فشار میدهند نیز معلومالحالند! در هر حال خوشحالم که از تمام احتمالات مخوف شهری جان سالم به در بردهام و توانستهام برای امروز ساعت ۶:۳۰ بعد از ظهر بلیط قطاری به مقصد مشهد تهیه کنم. خوشبختانه توانستهام اسباب و وسایلم را در یک کوله ۴۵ لیتری و یک کیف دوربین جای دهم. قید سهپایه را هم زدهام به این دلیل که عمر سفرم آنقدر کفاف نمیدهد که به سهپایه نیاز پیدا کنم. به علاوه در این سه چهار سالی که عکاسی میکنم کمکم به سمت مستند اجتماعی و عکاسی از مردم گرایش پیدا کردهام و بر این عقیدهام که کشاندن سهپایه در خیابان و بازار برای عکاسی از سوژههای متحرک بیفایده است. در هر حال امیدوارم پسفردا، پس از ملاقات تعدادی از دوستانم در مشهد، از طریق مرز دوغارون راهی هرات شوم. مسیری که حدود دو سال پیش نیز آن را با الیاس پیراسته طی کردهام.
۱۴ دی ۱۳۹۰ – مشهد
دو سالی میشود که مشهد نبودهام. شاید به همین خاطر است که خاطرات قدیم و کذای دانشجویی دیگر چندان دورهام نمیکنند. با تاخیر یک و نیم ساعته حوالی ساعت هشت صبح رسیدهام. پاقدمم سرد و سفید است. همه جا را برف فرا گرفته و همچنان در حال بارش است. مهمان آرش هستم که از دیشب نخوابیده و تا صبح انتظارم را کشیده است. دیگر خیلی دیر رسیدهام و به خواب نمیرسیم. تصمیم میگیریم بزنیم بیرون و از برف عکاسی کنیم. بعدتر بهزاد نیز بهمان ملحق میشود. برف خیلی شدید و هوا خیلی سرد است. با این حال چند عکس خوب میاندازم.
دیگر پاهامان و انگشتان دستمان یخ زده است. بنابراین به یک بستیفروشی سرازیر میشویم و یکی یک بستنی چهار اسکوپ میگیریم! ابتدا گمان میکنم که تنها عقل ما عیب کرده، اما بعدتر میبینم بستنیفروشی سرش حسابی شلوغ است! حین خرید بستنیها مرد مسنی خندهخنده بهمان میاندازد که: «خدا نگهتون داره!» که احتمال زیاد منظورش شفای عاجل است! کمی جلوتر مرد مسن دیگری میگوید: «تا جوونید از این کارا بکنید!» و آرش میگوید: «شما که خودتون جوونید». مرد مسن سرضرب جواب میدهد: «نه بابا من که ۲۵ سالم شده!»
۱۵ دی ۱۳۹۰ – مشهد
علاوه بر دلار و تومان میخواهم کمی افغانی نیز داشته باشم. چند صرافی را با آرش بالا و پایین میکنیم. دور از انتظار نیست که ارزش ریال نسبت به دو سال پیش حسابی پایین آماده و یک افغانی که آن زمان معادل ۲۰ تومان بود، این روزها در حدود ۳۲ تا ۳۳ تومان به فروش میرسد! جالب اینکه در یکی از صرافیها سوتی میدهم که: «دلار افغانی دارید؟!» و همگی میخندیم! در هر حال حدود ۱۲۰ هزار تومان افغانی تهیه میکنم. اکنون تنها مانده است چگونگی رفتن به هرات! با راهنمایی همسفر دو سال پیش، الیاس، در اطراف ترمینال اتوبوس مشهد به دنبال عبارت شرکت مسافربری بینالمللی – هرات هستیم که ماشینهای خطی مشهد – هرات دارد. سرانجام در امام رضا ۶۷ پیدایش میکنیم. مشخصات را میدهم و مسؤل شرکت که کمی ناراحت و خشن بنظر میرسد، میگوید که راننده شب زنگ میزند و ساعت حرکت را هماهنگ میکند. کرایه ۳۵ هزار تومان است که بعدا ۴۰ هزار تومان میشود.
۱۶ دی ۱۳۹۰ – مشهد – هرات
در سمند علاوه بر راننده، یک تاجر افغان بامعلومات و راننده ماشین دیگر که قرار است ما را از مرز به هرات ببرد، هستند. در مرز روند بازرسی مدارک و اسبابمان بسیار سریعتر و راحتتر از سری قبل صورت میگیرد. حالا در نقطه صفر مرزی با همسفر تاجر گرم صحبت شدهایم و منتظریم راننده جدید با ماشین خود که تویوتا کرولا است از راه برسد. کمی دلم گرفته و راستش را بخواهید ترسیدهام. تقریبا ۹۹ درصد آدمهای اطرافم از این سفر منعم کردهاند. به علاوه اینکه یکه و تنها راهی کشوری شدهام که در این سالها ناامنیاش در صدر اول خبرها بوده است. عباس کیاررستمی یا استیو مککوئری هم نیستم که عکسهایم در نمایشگاهی، میلیونی فروش روند و یا اینکه نشینال جئوگرافیک آنها را در مجله یا سایتش منتشر کند! اما از مرز که میگذریم بار دیگر تمام آن حس و حال خوشایند سفر به وجودم باز میگردد! من در افغانستان هستم! با دیدن دوباره این مردم زحمتکش، صورتها و پوششهای خاص مشعوف میشوم!
موبایلم در حالت offline یا مُد هواپیما است. حین مشاهده مسیر صحبتهای راننده و همسفر تاجر را زیرنظر گرفتهام و کلمات غریبی که معادلهای فارسیشان را میفهمم بصورت متنی در موبایل ذخیره میکنم. این را از رضا امیرخانی آموختهام!
به هرات که میرسیم میفهمم تقریبا تمامی مکانها و اسامی را قاطی کردهام! حتی فراموش کردهام هتل بهارستان که دو سال پیش رفته بودیم کجاست! بنابراین به پیشنهاد راننده و همسفر تاجر به هتل آریانا در جاده عیدگاه میروم و نگاهی به اتاقهایش میاندازم. هتل آریانا تقریبا مشابه هتل بهارستان است و اتاقهای دوتختهاش ۱۲۰۰ افغانی (به قول خودشان دوازدهصد) یا حدود شبی ۴۰ هزار تومان قیمت دارد. از همه مهمتر اینکه در لابی اینترنت وایرلس قابل دسترس است! همسفر تاجر زحمت کشیده و با من تا پذیرش هتل بالا آمده است. کمی چانه میزند که بیاثر است. میگویم زمان برایم مهمتر است و به همین قیمت رضا میدهم.
ساعت حدود ۳:۳۰ بعد از ظهر است. هنوز تا غروب وقت هست و نمیخواهم نور را از دست بدهم. بنابراین به سرعت در اتاق مستقر میشوم. از در هتل بیرون نیامده با لنز تله ۷۰ – ۲۰۰ شروع به عکاسی میکنم! لنز به اندازهای دوربرد است که سوژه متوجه من نمیشود. در غیراینصورت قبل از عکس گرفتن Eye Contact یا ارتباط چشمی با سوژه که از توصیههای ویدیویی و یکدقیقهای استیو مککوئری آموختهام را فراموش نمیکنم. این بدان معناست که با نگاه خود از سوژه اجازه ورود به حریم شخصیاش را میگیرید. در بیشتر موارد بعد از گرفتن عکس نیز به سوژه لبخندی میزنم که اغلب آنها عکسالعمل مشابهای دارند. جاده عیدگاه را به سمت چپ، مرکز شهر، پیچیدهام و مسیر مستقیم را تا رستورانت (رستوران) یاس طی میکنم. در مسیر افراد زیادی داوطلبانه سوژه عکس میشوند و با رد و بدل کردن ایمیلهامان قول دریافت عکسها را میگیرند.
جالب اینکه پیرمردی بطور دست و پا شکسته اما روان انگلیسی حرف میزد! با اینکه به انگلیسی گفتم اهل ایرانم، اما مدتی را در کنارش مینشینم و انگلیسی حرف میزنم. کمی جلوتر میخواهم از پیرمردی عکس بگیرم که رضایت نمیدهد! شیطنت به خرج میدهم و میگویم: «چرا؟ همه خوشحال میشن ازشون عکس میگیرم!» و بعد بحث سیاست و دولت افغانستان و ایران را پیش میکشد! میگوید عکسش را بگیرم که چه بشود؟ کسی به او کمک نخواهد کرد! او را مطمئن میکنم که عکاس مستقلی هستم و سایتم علاوه بر ایران از سایر کشورها نیز بازدید دارد. در واقع مشاهده فقر و تنگدستی مردم، ممکن است عدهای را به خود بیاورد. او انگار گوش نمیدهد که چه میگویم و بیتوجه حرفها و دردلهایش را مسلسلوار برایم بازگو میکند. کمکم دردش بیتوجهی دولت ایران به سنیها میشود. بعدتر پیشنهاد میدهد که از تابلوی اغذیهفروشی به نام طاها عکاسی کنم. میگوید کلمه طاها در قرآن آمده است و خوبیت ندارد که به منظور تجارت مورد استفاده قرار بگیرد. در انتها نیز از خاطراتش در ایران و مکانهایی که کار میکرده تعریف میکند. اعتراف میکنم که بخشی از حرفهایش را متوجه نمیشوم و تنها با خنده میگویم: «بله، حق با شماست».
در هرات خبری از برف نیست، اما حالا که آفتاب در حال غروب است سوز سرما به شدت محسوس است. فراموش کردهام دستکش بپوشم و انگشتانم عجیب بیحس شدهاند. بازده عکسبرداریام نیز پایین آمده است و فقط به دنبال سوژههای ناب هستم. آن دست خیابان مردی را میبینم که در گوشه دیوار، کمی بالاتر از زمین، چمباتمه زده است.
بعد از عکاسی، مردی پیش میآید و حرفی میزند با این مضمون که به جای عکس گرفتن کاری برای آن بیچاره بکنم! و در ادامه میپرسد که از چه کانالی هستم! مثل همیشه میگویم مستقل هستم و عکسها را در اینترنت میگذارم. به این ترتیب ممکن است عدهای با دیدن فقر، تنگدستی و بیکاری مردم افغانستان تحت تاثیر قرار بگیرند.
در مسیر برگشت، در نزدیکی هتل، در حال عکاسی از دو کودک فقیر هستم که به ناگاه راننده تویوتا لندکروزری صدایم میزند! میپرسد اهل کجا هستم و از افغانستان چه میدانم. راستش کمی جا میخورم. برخوردش مثل باقی افغانها که از روی کنجکاوی و با خوشرویی سوالهایی میپرسند نیست. احتمال میدهم مامور لباس شخصی یا اطلاعات باشد و لحظهای بازجویی در زیر یک چراغ آویزان را تصور میکنم! با این وجود خود را نمیبازم و به سوالهایش جواب میدهم. هنوز چند دقیقهای از صحبتمان نگذشته که مرا به داخل ماشینش که گرم است دعوت میکند. کمکم متوجه میشوم او نیز به مانند بسیاری از افغانهای دیگر نسبت به برخورد نامناسب دولت و حتی مردم ایران و همچنین عدم آگاهی جوانان ایران از وضعیت کنونی افغانستان گلایه دارد. عکاسی از فقر افغانها را به این دلیل که ذهنیت غلط جوانان ایرانی را قوت میبخشد نادرست میخواند. او نیز حسابی دلش پر است. این از لحن حرف زدن و تُن صدایش به خوبی مشهود است. حرفهایش حق است و من مدام تاییدش میکنم. از او فرصتی میخواهم که پس از اتمام حرفهایش نظرم را برایش بازگو کنم. سرانجام نوبت به من میرسد. اول از همه هر نوع ارتباط خودم با هر دولتی، خصوصا دولت ایران را تکذیب میکنم! او را مطمئن میکنم که صرفا علاقه شخصی و عکاسی مرا برای بار دوم به افغانستان کشانده است. سپس میگویم که فقر و بدبختی تنها مدنظرم نیست و از همهی زوایای زندگی مردم عکس میگیرم. با این وجود اضافه میکنم که عکسهایی با موضوع فقر و بدبختی تاثیرگذارترند. میگویم ممکن است بازدید روزانهی سایتم به صد نفر نرسد، اما این صد نفر از سرتاسر دنیا هستند و اگر تنها یک نفر از آنها نسبت به موضوع فقر، حتی در محدوده محل زندگیش، بیشتر اهمیت دهد من وظیفه خود را انجام دادهام. در ادامه میافزایم به دلیل تعدد کارگران افغان در ایران، متاسفانه عوام به اشتباه بر این باورند که تمام افغانها در سطح پایینی زندگی میکنند و متاسفانه در مواردی خود را برتر از افغانها میدانند. فیصل کمی آرامتر شده است. از من میخواهد که اگر تند صحبت کرده است او را ببخشم. میگوید چند چیز در افغانها زبانزد خاص و عام است. یکی غیرت و دیگر مهماننوازی. من را تا هتل رسانده است اما همچنان نسبت به دعوتش به خانه پافشاری میکند. از او بسیار تشکر میکنم و قبل از پیاده شدن شماره و آدرس ایمیلش را میگیرم. نمیدانم چرا، اما این مصاحبت به دلم نشسته است.
در لابی هتل نیکوتین اینترنت بدنم را میزان میکنم! برای چند شمارهای از طریق اینترنت اساماس میفرستم و صحت و سلامت خود را اعلام میکنم. با نوید نیز قرار دیدار فردا را میگذارم. به علاوه اینکه زحمت خرید سیمکارتی را برایم کشیده است. کمی بعدتر در اتاق عکسهای امروز را به لپتاپ منتقل میکنم. چیزی حدود ۲۴۰ عکس گرفتهام که میتوان از میان آنها سه چهار عکس خیلی خوب بیرون کشید. از بیم خراب شدن حال مزاجیام و بهم ریختگی معدهام که در سفر گذشته بدجور گرفتار آن شدم، شام را در ساقه طلایی، میوه، خرما و آجیل خلاصه میکنم! چند باری هم برقها میرود و شوفاژ به کل قابلیت خود را از دست میدهد! یخچال خاموش نیز افسردهترین موجود اتاق است!
ساعت حدود ده و نیم شب است و خواب بر من مستولی شده است. قصد دارم هفت صبح بیدار شوم و پس از نوش جان کردن صبحانه ساعت هشت از هتل بزنم بیرون.
۱۷ دی ۱۳۹۰ – هرات
شب سردی را گذراندهام و حسابی خُنُک خوردهام (یخ زدهام). نگاهی به موبایلم میاندازم. هنوز شش و نیم صبح است. دوباره به خواب میروم. به ناگاه کسی در اتاق را میزند. میگوید مهمان دارید! تعجب میکنم. ساعت به زور هفت است. حدس میزنم نوید باشد اما چرا اینقدر زود؟! آبی به صورت میزنم و به سرعت به لابی هتل میروم. به نوید میگویم قرارمان اینقدر زود نبود و تازه میفهمم که ساعت به وقت افغانستان یک ساعت جلوتر از ایران است! یک ساعتی گپ میزنیم و قرار میگذاریم که ساعت دوازده همدیگر را در صحن مسجد جامع ببینیم. به اتاق که میروم صبحانه را میآورند. از دیشب تا صبح برق بارها رفته است، در نتیجه شوفاژ کاملا سرد است. اکنون قدر انرژی را بخوبی میدانم! حتی بعدتر که با نوید صحبت میکنم از قیمت بالای نفت و بیصرفه بودن استفاده از بخاری نفتی میگوید.
به اندازه یک لیوان آب جوش میریزم تا چای بخورم. در لیوان دیگر نیز آب جوش میریزم، در فلاسک را نیز باز میکنم! به این طریق میخواهم به طرز ناشیانهای محدوده خود را کمی گرم کنم! حداقل دلم خوش است منبعی از گرما در نزدیکیام وجود دارد! البته دیشب راه مناسبی برای گرم کردنم پیدا کرده بودم و آن هم قرار دادن لپتاپ روی پایم بود! تا جای ممکن صبحانه میخورم! میدانم امروز به انرژی زیادی نیاز دارم.
حدود ساعت نه و نیم از هتل میزنم بیرون. امروز شنبه است و جمعیت در مقایسه با دیروز قابل مقایسه نیست. گاهگاه تعدد سوژهها عکاسیم را مختل میکنند! برخورد اغلب افغانها بسیار گرم و خوب است. در همان خیابان هتل بسیاری پیشدستی میکنند و میخواهند که عکسشان را بگیرم. بیشک از میان این عکسهای داوطلبانه عکس خوب زیاد در میآید! بدین ترتیب حتی دیگر زحمت Eye Contact و اجازه گرفتن نیز مرتفع میشود. برای رفتن به مسجد جامع بایستی تا حدی مسیر دیروز را طی کنم. به اولین میدان که میرسم، حین اینکه ایستادهام و چشمانم برای یافتن سوژهی دندانگیری کار میکند، دو درایور (راننده) جلو میآیند و به مانند باقی افرادی که سرصحبت را باز میکنند، میپرسند برای کجا عکس میگیرم و اینکه اهل کجا هستم. سپس یکی از آنها میپرسد که اگر ایران تنگهی هرمز را ببندد چه میشود؟! در ادامه نظرم را در مورد کشورهای همسایه مانند ایران و پاکستان میپرسد! تا جایی که فهمم میرسد جوابش را میدهم و خداحافظی میکنم. کمی جلوتر از طبقه دوم ساختمانی عدهای خواستار گرفتن عکسشان هستند! اما مگر میشود عکسی را گرفت و آن را به صاحبش نشان نداد؟ بنابراین از یک راهروی باریک به طبقه دوم که یک کارگاه خیاطی است میروم. تازه اینکه یاد گرفتهام حین نمایش عکس بگویم: «تاییده؟» (خوبه؟) حین خداحافظی مرد مسنی که دندانپزشک تجربی است از من میخواهد که تبلیغ دندانپزشکیاش را در سایتم بگذارم! نمیخواهم دلش را بشکنم و میگویم که برایم مقدور است. عکسی از او میگیرم و ایمیل و آدرس فتوبلاگ را نیز به او میدهم.
هنوز نیم ساعتی تا قرارم با نوید باقی مانده است که رسیدهام به مسجد جامع. داخل میشوم. از قبل کیسه پلاستیکی برای قرار دادن کفشهایم آوردهام. در مسجد جامع هرات به مانند بسیاری از اماکن مذهبی دیگر باید بدون کفش وارد صحن شوید. البته گویا در زمستان هستند افرادی که این را رعایت نمیکند و رد کفشهایی به چشم میخورد. در کمال تعجب صحن مسجد بسیار خلوت است. با خودم میگویم شاید هنوز اذان را ندادهاند. پس از گذشتی حدودا نیم ساعت متوجه میشوم که به دلیل سرما مردم به جای صحن در حجرهها نماز میخوانند. بسی افسوس میخورم به این دلیل که در سفر قبلم بهترین عکسهایم را از نمازگزاران در صحن مسجد گرفتم.
با نوید به بازار اطراف مسجد جامع که بسیار شلوغ است میرویم. متاسفانه به دلیل سیل جمعیت و تعدد زنان افغان تصمیم میگیرم که عکاسی نکنم تا مشکلی پیش نیاید. این بار سعی میکنم از نگاه کردن مردم، فعالیتشان و اجناس لذت ببرم. به نوید میگویم خدا را شکر مردم بسیار فعالاند و فراوانی جنس نیز وجود دارد. اینجا نیز به مانند تهران هر چیزی مرکزی دارد. مثلا مرکز پارچه، طلا، لوازم یدکی و صوتی ماشین و … محل مشخص خود را دارند. در مسیر نوید میگوید که به موز میگویند کیله، به هویج میگویند زردک، به سیبزمینی میگویند کچالو و … میپرسم چاکرم یا بطور کلی تشکر داشمشی چه میشود! که میگوید میتوانی از «بهخیر» استفاده کنی. حین راه رفتن در پیادهرو مردی که باری بر دوش دارد از پشت سر میگوید: «راه بده لالا» که نوید میگوید لالا لفظ عامیانه برادر است! من هم افاضاتم گل میکند و میگویم پس چیزیست شبیه Dude یا Bro در انگلیسی!
ونهای خطی که چیزی شبیه ونهای سبز دلیکا در ایران هستند نیز در نوع خود موجودات جالبی هستند! شاگردی که معمولا کودکی است به عقب ون چسبیده و مقصد و ایستگاهها را اعلام میکند! نوید میگوید وقتی کسی میخواهد پیاده شود میگوید: «خلیفه سلو کن» که به عقیده او یحتمل سلو از همان Slow یا آهسته کردن در انگلیسی نشات میگیرد. بطور مشابه افغانها استاندارد را ستاندارد میخوانند و مینویسند.
ساعت حدود چهار بعد از ظهر است و خستگی بر ما چیره شده است. ابتدا به یکی از آژانسهای هوایی واقع در مجاورت هتل موفق میرویم تا برای مزارشریف یا کابل بلیط هواپیما تهیه کنم. کاشف به عمل میآید که تا اطلاع ثانوی پروازی به مزارشریف وجود ندارد. بنابراین برای ساعت سه بعد از ظهر فردا به مقصد کابل و با پرواز کامایر به قیمت ۱۲۲ دلار بلیطی میگیرم. اکنون به تنها چیزی که میاندیشم غذا است! در کمترین زمان خود را به رستورانت (رستوران) یاس میرسانیم. یک سیخ جوجه کباب بدون برنج ۱۶۰ افغانی قیمت دارد و بسیار لذیذ است!
خوشبختانه نوید اهل پیادهروی است. از رستورانت یاس که بیرون میزنیم مسیر طولانی تا دروازه ملک را پیاده طی میکنیم. با نوید حدود ساعت نه صبح فردا قرار میگذارم و سپس خداحافظی میکنیم. خوشبختانه اینترنت علاوه بر لابی در اتاق نیز در دسترس است! چند عکسی را در صفحه فیسبوکم آپلود میکنم. یکی از کارکنان هتل نیز میآید برای هواگیری شوفاژ و میگوید که امشب برق قطع نخواهد شد. شب خوبیست!
۱۸ دی ۱۳۹۰ – هرات – کابل
دسترسی به اینترنت از اتاق بلای جانم شده است و مجبور شدم نوشتن باقی سفرنامه را به امروز موکول کنم. در هر حال سر موقع بیدار میشوم و پس از خوردن صبحانه با نوید راهی قبرستانی به نام زیارت شاهزادهها میشویم. جای عجیبیست! روی گنبد بنای قدیمی تا چشم کار میکند کبوتر نشسته است. نمیدانم چه حکمتیست که یکهو سیل عظیمی از پرندگان به پرواز درمیآیند و از این گنبد به آن گنبد میروند. گاهگاه شیطنتمان گل میکند، نوید سنگی میاندازد و من از پرواز دستهجمعی کبوترها عکس میگیرم! کمی جلوتر قبری است که از سر به تهاش، نوار پارچهای سفید رنگی متصل شده است. نوید میگوید قبر تازهای است و این تکهای از کفن مرده است. ناگاه یکه میخورم. نمیدانم چرا، اما فاصله کوتاه بین مرگ و زندگی بار دیگر بر سرم کوبیده میشود. دستی به آن نوار میکشم و ناخودآگاه با چیزی که در آن پایین آرمیده ارتباط برقرار میکنم.
به بازار میوهفروشها رفتهایم. به نوید میگویم چه جاهای زیادی بوده که دو سال پیش من و الیاس از دست دادهایم! چون حوالی صبح است، هوا بسیار سرد و قسمتهایی که از شب قبل آب بوده یخ زده است. نوید میگوید: «بپا نلخشی!» (لیز نخوری!) بعد خیلی بیربط میگوید که مثلا به زنبوز گاوی میگویند: «کلیز خمبه» و همینطور «بنجانه رومی» معادل گوجه و … که البته من استعدادی در یادگیری اینها ندارم و بارها و بارها این معادلها را میپرسم!
در همان بازار میوه و ترهبار چند بساط قصابی وجود دارد! اجازه میگیرم، استقبال میکنند و ازشان عکس میگیرم. از بازار بیرون میزنیم و در مسیر کتابفروشیها قرار میگیریم.
کمی جلوتر از کوچههایی سردرمیآوریم که گویی کوچههای یکی از شهرهای نه چندان بزرگ ایران است. خانههایی بزرگ و نوساز با نمای جذاب به چشم میخورند.
در اینجاست که من و نوید در مورد علل جنگ و عقبافتادگی در افغانستان صحبت میکنیم و به این نتیجه میرسیم که اصلیترین عامل سیاست تفرقه انداختن و حکومت کردن است. در ادامه میگویم خوشبختانه افغانستان این روزها به شدت در حال پیشرفت است. جوانان با موبایل و اینترنت کار میکنند و دیدشان با قدیمیها بسیار متفاوت است. آنها نتیجه سی سال جنگ را دیدهاند و فکر میکنم اختلافات و تفرقههای قومی مذهبی کمتر بر آنها اثر کند.
ساعت حدود یازده و بیست دقیقه صبح است. تصمیم میگیریم مسیر باقی مانده تا هتل را با ماشین برویم تا وسایلم را جمع کنم و عازم فرودگاه شوم. لحظه خداحافظی فرا رسیده است. بیشک اگر نوید نبود به شخصه هرات را آنچنان باید و شاید نمیدیدم. با او خداحافظی میکنم و به سهصد افغانی راهی میدان هوایی (فرودگاه) هرات میشوم. در مسیر سوژههای زیادی به چشم میخورد و افسوس میخورم که در ماشین هستم. کودکی که روی فرغونی لم داده است و پدرش او را حمل میکند. پیرمردی که سوار بر خری در حال گپ زدن با دیگری است و … راننده بسیار خوشمشرب است. به مانند اغلب هراتیها از خاطراتش در ایران میگوید و چون فهمیده برای عکاسی آمدهام پلها و قلعه تاریخی مسیر را معرفی میکند.
ورودی مسافرین میدان هوایی کمی عجیب غریب است و یافتنش از میان بلوکهای سیمانی و فنسها دشوار است! سربازی تلاشی (بازرسی) بدنی مختصری میکند و من را به داخل راه میدهد. در ادامه راهنمایی میکند که در کجا بلیط را چک میکنند و کارت پرواز میدهند. بعد از گرفتن بلیط وارد محوطهای میشوم که چند نفری این طرف آن طرف ایستادهاند. بطور مشخص صندلی برای نشستن وجود ندارد، اما جلوی فروشگاهی چند صندلی پلاستیکی پراکنده شدهاند. گفتهاند دو ساعت قبل از پرواز میدان هوایی باشید. ساعت حدود یک بعد از ظهر است و تا سه زمان زیادی باقی مانده. بنابراین روی یکی از صندلیها مینشینم و نظارهگر مردم میشوم. فروشگاه توسط پسر سیزده چهارده سالهی زبرُ زرنگی اداره میشود که گویی دو کودک کوچکتر واکسی برای اون کار میکنند! به عنوان مثال در ازای جمعآوری صندلیهای پراکنده شده، پستهای به آنها میدهد! پسرک نماد استثمارگر محض است! یاد نوشتهی رضا امیرخانی در مورد آینده کودکان افغان میافتم. یکی از دو کودک واکسی به قول افغانها طفل خُردیست. با وجود گیر دادن به مسافرها برای پاک کردن و واکس زدن کفشهایشان و مخ زدن آنها با این جمله که: «خاک داره!» هر از چند گاهی جست و خیز ناگهانی کودکی را از خود نشان میدهد! افسوس که کودکیاش اینگونه و در فکر تهیه روزانه چند افغانی صرف میشود.
ساعت حدود یک و نیم است. به صف میشویم. یک به یک اسبابهامان در اتاقکی بطور بدوی تلاشی میشود. انصافا برخورد سربازها خوب است. همانطور که حدس میزدم میخواهد که کمرهها (دوربینها) را روشن کنم. پس از روشن کردن میگوید: «صحیح است» سربازی نیز ایستاده که بار دیگر تلاشی بدنی میکند. دور و اطرافم را که نگاه میکنم خبری از تابلو و نشانهای حاکی از سالن انتظار یا محل سوار شدن هواپیما نمیبینم! میپرسم کجا بروم؟ و پاسخ میدهد که آن مسافر را دنبال کن! آن مسافر را دنبال میکنم! انگار که تازه رسیدهام میدان هوایی هرات! وسایل را روی دستگاه میگذارم که اسکن شود. بار دیگر تلاشی بدنی میشوم! بار دیگر دوربینها را روشن میکنم و بار دیگر «صحیح است» را میشنوم! سالن انتظار شکل و شمایل بهتری دارد اما بسیار سرد است و فکر نمیکنم تنها بخاری کوچکی که برای آن فضای بزرگ اختصاص داده شده روشن باشد! باز بر اهمیت انرژی در افغانستان واقف میشوم.
ساعت حدود سه و ربع است. پاهایم از ساق به پایین یخ زده است. بوی سیگار کلافهام کرده است (گویا هنوز قانونی مبنی بر منع استعمال دخانیات در محیطهای سربسته عمومی وضع نشده است). بیقرار شدهام و مدام انتظار میکشم که ندایی شنیده شود تا در پیکار برای تشکیل صف سریعا برخیزم! سرانجام به صف میشویم و بطور خیلی حرصدرآوری بار دیگر تلاشی بدنی میشویم! روی هواپیما نوشته است YA-KMG. بعدا میفهمم هواپیما از نوع McDonnell Douglas MD-83 است. اما خدا را شکر بسیار ترُتمیز بنظر میرسد. داخلش نیز به مانند بیرونش است. یک مهماندار بسیار شیک آقا به عنوان خوشآمدگو و یک مهماندار خانوم، با آرایشی کمی ناشیانه و غلیظ، مسافرین را برای نشستن راهنمایی میکند. هواپیما بخش Business Class نیز دارد و با خود میگویم در افغانستان نیز از ما بهتران وجود دارد! شماره صندلی نیز معنایی ندارد. صندلیها از همان ابتدا پر میشوند تا آخر. بنظرم سیستم بدی نیست! خوشبختانه در کنار پنجره هستم و دوربین به دست شدهام تا مثل همیشه از فراز آسمان و از بالای ابرها عکاسی کنم. مسیر تقریبا کوهستانی و برفی است و از آن بالا چیزی حاکی از زندگی انسانی به چشم نمیخورد.
فرودگاه کابل مملو است از هلکوپترهای مختلف که با نظم خاصی در کنار یکدیگر چیده شدهاند. طبق نصیحت همسفر تاجر از داخل فرودگاه تاکسی نمیگیرم و دیگر مسافران را دنبال میکنم تا به میدان نزدیک فرودگاه برسم. همان ابتدای کار دو سرباز خارجی با دمُ دستگاههای مختلف ایستادهاند. شاید انگلیسیاند. جلوتر جیپ هامری قرار گرفته و شخصی پشت تیربار آن آماده باش است. به میدان مورد نظر که میرسم تعدادی از ماشینهای ارتشی فورد ردیف شدهاند و باز هم تعدادی سرباز مسلح در آماده باشند. جو امنیتی با چیزی که در هرات دیدم کاملا متفاوت است! انگار که وارد میدان جنگ شدهام. ذوق میکنم! با رانندهای به دوصد افغانی تا چهارراه انصاری طی میکنم. ترافیک مسیر بسیار سنگین است. این مسئله برمیگردد به باریک بودن و استاندارد نبودن جاده و به علاوه بیقاعده رانندگی کردن رانندگان. کاروانی از ماشینهای جنگی را میبینم که بسیار بزرگتر از جیپ هامر هستند. از راننده میپرسم اینها نیروهای داخلی هستند؟ که انگار راننده منتظر بود باب سخن را باز کند و از همان موقع یکریز شروع کرد به حرف زدن. همراه با حواله کردن فحشهای رکیکی به مادر و زن خارجیها، اینطور که میفهمم میگوید تا نیروهای خارجی منابع و ذخایر ارزشمند افغانستان را تمام نکنند از اینجا برو نیستند! در هر حال راننده حرف باربط و بیربط زیاد میزند و مدام میگوید: «فکرت هست؟» که فکر میکنم منظورش «گوشت با منه؟» هست. صادقانه گاهگاه بسیاری از جملاتش را متوجه نمیشوم و اینجاست که به حرف نوید من باب تفاوت فاحش زبان هراتی با زبان دری کابل ایمان میآورم! به اشتباه زیادی به او اطلاعات میدهم. جایی میایستد و میگوید اینجا چهارراه انصاری است. میگویم میخواهم بروم کوچه مرغا، هتل روشن پلازا (به پیشنهاد همسفر تاجر). که میگوید باز باید افغانی بدهم و برخلاف گفته همسفر تاجر، میگوید فاصله هتل روشن پلازا تا اینجا زیاد است. هوا تاریک شده و خیابانها خلوت. به دونیم صد (۲۵۰) افغانی میگوید که من را تا آنجا میبرد. حوصله جور کردن پول خورد ندارم و پانصد افغانی به او میدهم. دویست افغانی برمیگرداند و میگوید پنجاه افغانیات را میدهم. به ابتدای کوچه تاریکی که میگوید کوچه مرغا است رسیدهایم. حین پیاده شدن میگویم پنجاه افغانیام چه شد؟ میگوید پول خورد ندارد! از آن طرف، پلیس رانندگی به پشت ماشینش میکوبد که زودتر برود! بیخیال پنجاه افغانی میشوم و از ماشین بیرون میزنم. کمی که در کوچه پیش میروم تابلوی چند مهمانخانه به چشم میخورد! کمی وحشت میکنم! به سر کوچه برمیگردم و از فروشندهای میپرسم که آیا کوچه مرغا همین جا است؟ پاسخش مثبت است! خوشحال میشوم، سرم خیلی کلاه نرفته است! در ادامه فروشنده هتل روشنپلازا را نشانم میدهد. قیمت اتاقهای یکنفره این هتل همراه با ایرکاندیشن ۱۷۰۰ افغانی یا ۳۵ دلار است. هر چند با مسؤل بخش رجیستریشن سر و کار دارم اما برخورد رئیس هتل که در همان اتاق است را دوست ندارم! نمیدانم، با اینکه یک ساعت از ورودم به کابل نمیگذرد اما احساس میکنم که برخوردها در هرات بسیار گرمتر از اینجا بود. در واقع هر چه جامعهای به سمت مدرنیته پیش میرود روابط خشکتر و یا تصنعی میشود.
اتاق ظاهر نسبتا تمیزی دارد. خوب گرم است و برخلاف اتاقم در هتل آریانا بو نمیدهد! اما در گوشهای از اتاق وجود تله موش بدجور در ذوقم میزند! از همه بدتر خراب بودن اینترنت است که حسابی کفرم را بالا میآورد. اول کار بدجور در ذوقم خورده است. دلم میگیرد. به خودم انرژی میدهم، کلنجار رفتن با لپتاپ را رها میکنم و پس از زنگ زدن به خانواده کلید را به پذیرش هتل تحویل میدهم. جالب اینکه مرد افغان جاافتادهای لپتاپ به دست از دفتر اداری بیرون میزند. کمرویی را کنار میگذارم و در مورد اینترنت میپرسم! او نیز مشکل من را دارد و میگوید که جواب سربالا شنیده است. از آسانسور که در طبقه اول خارج میشوم، ظلمات است! تمام مغازههای مجتمع بستهاند! از شخصی راه خروج را میپرسم. راهنماییم میکند اما میگوید من اگر جایت بودم بیرون نمیرفتم! و بعد میگوید به ایرانیها بیشتر گیر میدهند! تا این موقع چندان احساس غربت نکرده بودم، اما اینکه بخواهم در عوض ایرانی بودن خود را هراتی معرفی کنم در کتم نمیرود! از این مرزکشیهای ملیتی بیش از پیش متنفر میشوم. از عوام مردم کشورم، بابت تحقیر افغانها بیش از پیش متنفر میشوم. حرف آن شخص را نادیده میگیرم و به خیابان میزنم. اینقدر وقت و هزینه را صرف نکردهام تا تنها با یک هشدار میدان را خالی کنم. از در هتل که خارج میشوم به سمت چپ میروم. خیابان بسیار تاریک و خلوت است. گردُ غبار خیابان به خوبی در میان چراغ ماشینهایی که با سرعت در حال عبور و مرورند مشهود است. کمی جلوتر، آن دست خیابان سوپرمارکت بزرگ و ترُ تمیزی به نام حمیدی به چشم میخورد که امیدوارم تا زمان برگشتنم باز بماند. در مسیر چندین بار با گشتهای مسلح برخورد میکنم. در مقابل برخی هتلهای بزرگ نیز محافظین مسلح کشیک میدهند. خودم را برای هر سوالی آماده کردهام اما خوشبختانه بیتفاوت از کنارم عبور میکنند. در مسیر از مقابل چند قهوهخانه که عدهای در حال کشیدن قلیان هستند عبور میکنم. شاید اگر تنها نبودم، بعد از کشیدن قلیان در ترکیه، استرالیا، بلغارستان و هندوستان، قلیانهای افغانستان را نیز امتحان میکردم! اما به تنهایی نه حال میدهد و نه عرق کلاهی که در تاکسی بر سرم رفته خشک شده است! گویی بیلیارد نیز در اینجا رواج دارد. بنظرم دیگر خوبیت ندارد در این خیابانهای خلوت آنهم دوربین به گردن چَکَر بزنم (گشت بزنم). برمیگردم. البته قبلش توقفی در سوپرمارکت نامبرده که تقریبا همه چیز در آن پیدا میشود دارم. تقریبا میتواند گونهی کامپکت فروشگاههای شهروند ایران نام بگیرد! خوشبختانه تنوع جنس هم زیاد است و بیشتر از حد معمول طول میکشد تا خنزر پنزری به عنوان شام پیدا کنم. خمیردندانی نیز میگیرم که بعدا کاشف به عمل میآید مخصوص کودکان است!
اینترنت هتل همچنان قطع است. با سیمکارت روشن هم دیگر نمیشود به اینترنت متصل شد! زنگ میزنم ایران و کمی از این شرایط مینالم! میگویم احتمالا برای پسفردا به مقصد تهران بلیط خواهم گرفت. حین مکالمه منتظرم که سیمکارت روشن به مانند سیمکارت Mtnایی که از نوید غرض گرفته بودم آخرین دقیقه باقی مانده را اعلام کند که یکهو در جای حساس قطع میشود. قصد کردم که از هفت دولت آزاد بخوابم. اما نوشتن سفرنامه واجبتر است.
الان، اینترنت همچنان قطع است، گوشیام ۰.۱۰ افغانی اعتبار دارد و گاهگاه چشمم به خمیردندان مخصوص کودکان بزرگتر از شش سالی که در کمال بلاهت خریدهام میافتد! امیدوارم فردا شهرنو کابل را زیرپا بگذارم و به بافت خانگی و مردمانی مشابه هرات دست پیدا کنم! وگرنه ای کاش هرات میماندم.
۱۹ دی ۱۳۹۰ – کابل
چون قصد کردهام فردا کابل را ترک کنم میخواهم دیدن شهر را در یک روز خلاصه کنم. بنابراین حدود هشت و نیم صبح از هتل بیرون میزنم. در شهر نو و در مجاورت پارک شهر به مانند دیشب شمار محافظین و افراد مسلح در چشم میزند. به یکی از آژانسهای هوایی در مسیر میروم و در مورد پرواز کابل به تهران میپرسم. نزدیکترین پرواز کامایر گویا جمعه است! یعنی چهار روز دیگر! در مورد هواپیمایی آسمان میپرسم که میگویند نمایندگیاش منطقه وزیر اکبرخان است. در نتیجه راهی وزیر اکبرخان که در مسیر میدان هوایی است میشوم. در این منطقه نیز تعدد نیروهای پلیس مشهود است. گاهگاه نیز کاروان نظامیان خارجی عبور میکند. برای اولین بار در این چند روزی که در افغانستان بودهام پلیسی جلو میآید و میپرسد که کجا میروم و بعد خیلی محترمانه میگوید که در این منطقه عکاسی ممنوع است و حواسم باشد!
در مسیر به هواپیمایی ماهان میرسم. میگویند تنها دوشنبهها برای تهران پرواز دارند و قیمت بلیط یکطرفه ۳۲۰ دلار است!!! برق از چشمانم میپرد. سرانجام به نماینده هواپیمایی آسمان در کابل میرسم. میگوید تنها دوشنبه و چهارشنبه پرواز دارند. قیمت بلیط نیز هجده هزار افغانی یا حدود ۵۷۶ هزار تومان است! قضیه خیلی وخیمتر از آن چیزیست که فکرش را میکردم. حتی میگوید که برای چهارشنبه جای خالی ندارند و باید در لیست انتظار ثبتنام کنم. آژانس دیگر پرواز فردا هشت صبح به دوبی و سپس به تهران را به قیمت ۴۹۰ دلار پیشنهاد میدهد! کفرم درآمده است. جریان رضا امیرخانی که میخواست هرطور شده خودش را از مزارشریف به هرات برساند در ذهنم تداعی میشود. به ناگاه، در آژانسی به خاطرم میآید که کامایر همه روزه برای هرات پرواز دارد! بنابراین فیالفور برای ساعت هفت صبح فردا به مقصد هرات، پس از معطلی زیاد به دلیل قطعی اینترنت، بلیط میگیرم. تخمین میزنم که اگر نه صبح به هرات برسم و اگر ساعت ده به سمت مرز دوغارون و سپس از آنجا به سمت مشهد حرکت کنم، دیگر حداکثر شش، هفت بعد از ظهر مشهد خواهم بود. از آنطرف نیز آرش برایم بلیط هواپیما در ساعت ۹:۴۵ شب را جور کرده است و با این تفاسیر حدود دوازده، یک شب تهران خواهم بود.
دیگر مسیر را یاد گرفتهام و حدود ساعت یک و نیم برای استراحت مختصری به هتل میآیم. گپ مختصری با نگهبان هتل میزنم و میگوید برای گرفتن تاکسی برای میدان هوایی حدود ساعت پنج و نیم صبح به او مراجعه کنم. در آن احوالات نامناسب و بیبدیل یکهو متوجه درست شدن اینترنت هتل میشوم! به سرعت اساماسهایی را برای ایران ارسال میکنم و باز صحت و سلامت خویش را متذکر میشوم! حدود ساعت سه از هتل، به سمت مخالفی که امروز پیمودهام، بیرون میزنم.
کمی نزدیکتر کوچه مرغا واقع شده است. جمعیت داخل کوچه، اسم خاص و شهرت این کوچه من را مجاب میکند که سری به آن بزنم. در کمال تعجب متوجه میشوم که اینجا مرکز فروش صنایع دستی و چیزهایی از قبیل فرش، گلیم، دستبند، انگشتر، مجسمه و … است. در حال عکاسی از ویترین مغازهها هستم که با برخورد گرم اغلب فروشندهها مواجه میشوم و من را به داخل دعوت میکنند. واقعا من را شرمنده خود میکنند.
جالب اینکه یکی از آنها علاوه بر دانستن انگلیسی و فرانسه، شعرهایی نیز به انگلیسی گفته است! باز فرصتی دست میدهد که کمی انگلیسی حرف بزنم. متاسفانه میفهمم در این یکی دو ماهی که ایران آمدهام انگلیسیام حسابی نم کشیده است!
کمی جلوتر که میروم کوهی همراه با خانههایی طبقه طبقه در برابرم رخ مینماید! اینجا شهر کهنه است و من برای لحظهای افسوس میخورم که چرا اینقدر سریع در مورد کابل قضاوت کردم! رودخانه را رد میکنم و از کوچه باریکی که سربالایی است بالا میروم.
اکنون به خوبی معنای شهرنو که هتل در آن قرار دارد و تاکنون در آن اطراف چرخیدهام و شهرکهنه را میفهمم! انگار که وارد دنیای دیگری شده باشید! آدمها نیز فرق دارند. بعضی جاها خلوت است و ترس برم میدارد! به مانند قبل عکاسی میکنم اما خودم را برای هر نوع سانحهای آماده کردهام! هنوز هم مردم برخورد دوستانه دارند اما حساسیت کمی بالا است و انتظار حرکتی یکهو را حین خندهشان میکشم! کمی که جلوتر میروم کاروانی از کودکان دنبالم میکنند. دیگر از اینکه میگویند از ما در این حالت عکس بگیر کلافه شدهام و بعد از گرفتن چند عکس با گفتن «دوباره برخواهم گشت!» دست به سرشان میکنم. حالا عدهای در حال فوتبال بازی کردن هستند. سگ یغوری نیز جایی بسته شده است. قبلا از نوید در مورد سگهای جنگی شنیده بودم. این هم از آنهاست. تاکنون عکسالعملی جز بد نگاه کردن از خود نشان نداده است. تا دوربین را بلند میکنم که عکس بگیرم خوی وحشیاش گل میکند و در غیاب قلادهاش بیشک من را بدجور خواهد درید! حالا سگ بیخیال شده است، صاحبش شاکی شده که چرا از سگش عکس گرفتهام. میگویم باشد مشکلی نیست، پاک میکنم! انگار نفهمیده است چه گفتهام و چیزهایی میگوید که من نمیفهمم! من همچنان در حال راه رفتن هستم و استرس این را دارم که چه پیش خواهد آمد که یکهو یکی از بچهها اشاره میکند برو و به من میفهماند که ایشان فاقد اعصاب هستند! کمکم دیگر اینجا ماندن صلاح نیست. از اولین خروجی از این منطقه بیرون میزنم.
کمی گیج شدهام و تقریبا راه را گم کردهام! به میدان بزرگی میرسم که انبوهی از فروشنده، خریدار، عابر و ماشین در آن موج میزند! هوا در حال تاریک شدن است. دوربین بزرگترم را در کوله میچپانم و دوربین کوچکم که در آن نقشه شهر را دارم همچنان دور گردنم است. سرانجام میفهمم که اینجا چهارراه ساری چاوک است. اینجا را قبلا در نقشه شناسایی کردهام. بنابراین به سمت شهرنو حرکت میکنم. در مسیر عدهای را میبینم که به گوشهای چسبیدهاند، نشستهاند، پاهاشان را باز کردهاند و در حال رفع قضای حاجت هستند! خوشبختانه طبق مسیر پیش میروم و چهارراه پشتونستان، مالک اصغر، سیدارت و تورابازخان را یک به یک طی میکنم. جالب اینکه حین گذر از یک خیابان، پلیس راهنمایی ماشینها را برای عبورم نگه میدارد! چیزی که در ایران مشابه آن را ندیدهام! با دیدن ساختمان هتل از دور دلم قرص شده است و نفس راحتی میکشم!
اکنون ساعت ده و نیم شب است و آخرین قطرات آب هلو شرکت Nestle را مینوشم. راستش حمام کردن را گذاشتهام زمانی که به تهران رسیدم! فردا راه سختی را در پیش دارم. بنابراین بهتر است وسایلم را جمع کنم و سریعتر بخوابم.
روی تخت، در ظلمات اتاق، دراز کشیدهام. حال روحی مساعدی ندارم، سالهاست که ندارم! سخت مشغول فکر کردن هستم، درست به مانند اغلب آدمهایی که قبل خواب انباشت فکرهای روتین دورهای و دائم را دوره میکنند. ناگهان نوری سقف را روشن میکند و به دنبال آن زنگ موبایل پخش میشود. از ایران به قصد احوالپرسی زنگ زدهاند. انتظارش را نداشتم. حالم بهتر شده است و اکنون افکار مثبت را دوره میکنم! انگار نه انگار که دقیقا قبل این تماس فحشی را حوالهی زندگی کرده بودم. کار خدا را میبینی؟!
۲۰ دی ۱۳۹۰ – کابل – هرات – مشهد – تهران
قبل از زنگ خوردن ساعت موبایل ناخودآگاه حوالی ۴:۳۰ صبح از خواب برمیخیزم. خوشبختانه تاکسی در مقابل هتل ایستاده، سهصد افغانی طی میکنم و راهی میشویم. در پروازهای (داخلی) کامایر میگویند دو ساعت قبل از پرواز در میدان هوایی باشید. اکنون ساعت حدودا ۵:۱۵ است اما مسافرین را به داخل راه نمیدهند! همانطور که در تاریکی و سرمای سوزناک ایستادهایم ناگاه کاروانی متشکل از شش هفت هیولا که چیزی بین جیپ هامر و تانک هستند و در بالای هر کدام از آنها مسلسلچی گردانی وجود دارد، از میدان مجاور ورودی میدان هوایی عبور میکنند. بعدا نوید میگوید در کنار این موجودات موبایل آنتن نمیدهد و آنهایی که رنگ خاکی دارند متعلق به نیروهای آمریکایی هستند.
حدود ۵:۳۰ مسافرین را به داخل راه میدهند. تلاشی بدنی آغاز میشود. دیگر آموختهام که به دنبال تابلو یا نشانهای نباشم و برای یافتن مقصد مسافر جلویی را کورکورانه دنبال کنم! بار دیگر تلاشی بدنی و چک کردن بگاژ (اموال، اسباب) را انجام میدهیم و وارد سالنی میشویم. یعنی تلاشیها خلاص شد؟ (تمام شد؟) کارت پرواز را کجا میدهند؟! نیم ساعت، یک ساعتی انتظار میکشیم تا همگی از سالن اجازه خروج پیدا میکنیم. گویی مسافرین پرواز دوبی، استانبول و قندهار نیز با ما هستند. چند قدمی نرفتهایم که در دروازهای دیگر میگویند مسافرین هرات بایستی منتظر بمانند! فورا صدای مردم بلند میشود و از دشنامهای فرد نسبتا مسنی که در نزدیکیام قرار گرفته عبارت «بیشرفا» را بخوبی متوجه میشوم! در همین حال دوست دیگرش برای آرام کردنش مدام میگوید: «خیر است، خیر است» در آن تاریکی کسی مرا نمیبیند بنابراین نمیتوانم جلوی خندهی صامتم را بگیرم! هیاهو آرام شده که به ناگاه جوانی که از همه دیرتر آمده است قاطی میکند و چیزهایی را که نمیفهمم حوالی سربازها میکند. یکی از سربازهای افغان از کوره در میرود و با جوانک گلاویز میشود!
سرانجام سوار اتوبوسها میشویم. همانطور که در مورد سرنوشت کارت پرواز میاندیشم ما را در مقابل ساختمانی پیاده میکنند که از بیرون کانترهای دریافت بار و تحویل کارت پرواز مشخص است. داستان سر دراز دارد! بار دیگر تلاشی بدنی و بار دیگر اسکن وسایل. همگی پشت کانتر مربوطه در قطار میشویم (صف میکشیم) و پس از گرفتن کارت پرواز وارد سالن انتظار میشویم. ساعت حوالی هفت است. با خود میگویم تا اینجا که خوشبختانه معلوم است پرواز کنسل نشده است! اگر با نیم ساعت تاخیر، به مانند پرواز رفتم از هرات به کابل، حرکت کند همه چیز طبق برنامه پیش میرود. نیم ساعت همانا و معطلی تا ساعت نه همانا! کمکم سر و صدای مردم که تا آن موقع همگی ساکت بودند درمیآید. بنابراین پس از مسافرین قندهار، ما سوار اتوبوس میشویم و ساعت ۹:۳۰ در طیاره هستیم. این بار نشستن بر سیتها (صندلیها) براساس شمارهای که روی کارت پرواز مشخص شده صورت میگیرد. خواب بر من مستولی شده و چرتی میزنم. با صدای خدمه پرواز که میگوید به دلیل ترافیک پروازهای بینالمللی منتظر اجازه برای تیکآف هستیم از خواب میپرم. یک ساعت از نشستنمان در طیاره گذشته است! بعدا همسفر هرات به مشهدم میگوید که برای آنها نیز در روز قبل از پرواز من اتفاق مشابهای افتاده است! یاد رضا امیرخانی میافتم که در کتابش نوشته در افغانستان وقت مردم ارزش ندارد. سرانجام طیاره پرواز میکند و حوالی ساعت دوازده در میدان هوایی هرات به دنبال تاکسی هستم. با نوید مقابل هتل موفق قرار گذاشتهایم و قرار است به محل استقرار ماشینهای خطی هرات به مشهد برویم. پس از کمی معطلی برای آخرین بار از نوید خداحافظی میکنم و هرات را ترک میکنم.
نقطه صفر مرزی را رد کردهایم. مشغول تشریفات و مصائب مربوط به مرز ایران هستیم. در قسمتی گویی افغانها بطور تصادفی انگشتنگاری میشوند. از این بابت کمی آزردهخاطر میشوم. پلیسی در میان افغانها من را شناسایی میکند و میفهمد که ایرانی هستم. به سرعت مهر خروج را بر پاسپورتم میکوبد و کارم را راه میاندازد. بازرسی بصورت بدوی صورت میگیرد و خبری از دستگاه اسکن نیست. مسؤل این بخش پس از اینکه میگویم برای عکاسی رفته بودم با حالتی تمسخرآمیز میگوید: «افغانستانم جاست که رفتی؟!» گیر چندانی به وسایلم نمیدهد و در بیرون ساختمان منتظر باقی همسفرها و آقای راننده هستم. فرصت را غنیمت میشمرم و به دنبال دستشویی میگردم! مسجد کوچکی را شناسایی میکنم و از شخصی که خادم یا هر چی آنجاست سراغ دستشویی را میگیرم که با کمال تعجب میگوید اینجا دستشویی ندارد! بیخیال میشوم و با خودم میگویم مسجدی که دستشویی ندارد باید درش را گل گرفت!
هنوز کمی از مرز نگذشتهایم که به ایست بازرسی تایباد که خیلی سفت و سخت بازرسی میکنند میرسیم. نوبت به من که میرسد پس از دیدن دوربینها و لپتاپ روی دستم مینویسد: «دوربین عکاسی، فیلمبرداری و لپتاپ دارد». به دکهای اشاره میکند و میگوید برای هماهنگی به آنجا برو. در آنجا مرد نظامی میانسال که نمیدانم چه درجهای دارد و گویی ارشد آنجاست دوربین را برانداز میکند و میخواهد که عکسها را نشانش دهم. یکی دو سرباز جوان که آنجا هستند نیز دورم جمع شدهاند! دیگر قضیه کمی از حالت بازرسی و رسمی خارج شده و به آدموارسی و ارضای کنجکاوی شخصی تبدیل شده است! این بار آقای ارشد میخواهد که لپتاپ را روشن کنم! این دیگر نوبرش است! برای اینکه از شرشان خلاص شوم دوباره عکسهای ادیت شده افغانستان را نشانشان میدهم و مردک گیر میدهد که پوشههای بهتر را باز کن! میگیرم که منظورش چیست! خودم را به نفهمی میزنم و عکسهای دیگری نشانش میدهم! باز میگوید: «اینها را که دیدهایم چیزهای بهتری نشانمان بده!» با خندهای میگویم: «از اونا ندارم!» و دست آخر میگوید برو! من هم شیطنتم گل میکند و با خنده میگویم: «هماهنگ شد الان؟!»
این اولین بار در زندگیام است که محتویات لپتاپم تفتیش میشود. در سفر گذشتهام به افغانستان و سفر امسال، بارها از جلو سربازها و گاردهای مختلف با دوربین رد شدم اما یکبار یکی از آنها عکسهایم را چک نکرد. اما در کشور خودم، در اولین ایست بازرسی اینطور برخورد کردهاند! چندان ناراحت نیستم. میگویم اینها را خدا زده است! وگرنه که در اینجا، در این سرما، در این دکهی فکسنی به دنبال ارضای حس شهوانی خود با چهار تا فیلم و عکس نبودند!
با همسفر افغان درباره پیشرفت افغانستان گرم صحبت شدهایم. میگویم گسترش و پیشرفت وسایل ارتباطی و مخابراتی خیلی در ارتقای سطح فرهنگ جوانان تاثیر دارد. او حرف جالبی میزند. میگوید متاسفانه دولت و رسانهی ملی از آنطرف بام افتادهاند و ولنگاری را پیشرفت میداند.
حدود ساعت ۷:۳۰ شب است که به مشهد رسیدهام. با آرش هماهنگ میکنم و بلیط هواپیما به مقصد تهران را که برایم گرفته است، میگیرم. یک ربع به دوازده به دنبال تاکسی هستم در تهران.
سخن آخر
سیاست، مرزبندیهای جغرافیایی، قومی و مذهبی بلای جان انسانها شده است. ای کاش میشد آدمی هر زمان که اراده میکرد، کولهای بر دوش میانداخت و راهی مقصد میشد. بیشک بار دیگر که فرصتی دست بدهد و به ایران برگردم مطمئنا حداقل تا هرات خواهم رفت! در انتها باید از دوستانم نوید، آرش و الیاس که هر کدام به نحوی در این سفر کمکرسان بودند تشکر کنم. برخی از عکسهای این سفر در صفحه فیسبوک من با عنوان Herat – Jan 2012 و Kabul – Jan 2012 آپلود شدهاند. در فتوبلاگ نیز به تدریج شاهد عکسهای این سفر خواهید بود.
اطلاعات ضروری:
مدارک مورد نیاز برای دریافت ویزای توریستی افغانستان:
فرم درخواست ویزا (تایپ شده) و سه کپی از آنها (همراه با عکسها) (لینک فرم)
دو قطعه عکس ۳ در ۴ ضمیمه فرم
اصل گذرنامه و دو کپی از صفحه اول
یک کپی از کارت ملی
گواهی سلامت
فیش بانکی ۸۰ یورو و یک کپی از آن (بانک ملی شعبه سفارت افغانستان از هفتتیر به طبقه دوم بانک ملی شعبه میرزای شیرازی واقع در خیابان نوزدهم منتقل شده است)
کپی از کارت دانشجویی
سفارت افغانستان در خیابان پاکستان در نزدیکی تقاطع بزرگراه مدرس و خیابان شهید دکتر بهشتی واقع شده است.
سلام. ممنون از سفرنامه.
یک انتقاد دارم: رنگ زمینه وبلاگتان اصلا خوب نیست. من شخصاً خیلی دوست داشتم مطلبتان را بخوانم اما بخاطر اینکه چشمم را اذیت می کرد نتوانستم و منصرف شدم…
عکسها را دیدم و یاد ایران و تهران بچه گی ام افتادم.
کاش عکسهای بیشتری می گذاشتید.
ساناز از سیدنی
سلام.
مرسی.
انتقاد شما به جاست به همین دلیل پیدیاف این مطلب رو در اینجا قرار دادم:
http://ehsanabbasi.com/Afghanistan-log.pdf
ممنون.
مثله همیشه خیلی عالی
البته فکر نکنی همش رو خوندم ولی خوب برا خوىم خلاصه کردم
شاید من هم یکی از اونهایی بودم که موافق با رفتن نبودم بخصوص تنهایی ولی خیلی با روحیاتت حال میکنم
ایشالا سفرهای دسته جمعی
لطف داری امیر. انشالله
احسانجان سفرنامهات را با لذت خواندم. امیدوارم سفرِ بعدی که ایران میآیی ببینمت.
راستی با نظرِ خانمِ ساناز در موردِ رنگِ زمینه موافقم. چشم کمی اذیت میشد…
مرسی محمد بابت نظرت.
در اولین فرصت قالب وبلاگ رو عوض خواهم کرد. راستش الان که کمی بازدید این مطلب زیاد هست تغییر قالب مواجه شدن با اتفاقات غیرمنتظره رو ممکنه به همراه داشته باشه. باید زودتر به فکر میبودم.
خوش به حالت
آزاد و رها و رویاپردازانه …
موفق باشید احسان خان
انشالله قسمت شما.
سلام احسان خان٬ خیلی خوب نوشته بودی٬ و مرسی که نوشتی :) چسبید پسر. شوخی می کردم به آرش می گفتم٬ احسان حتما دوست دختر افغانی داره :پی
ایشالا قسمت شه بری عراق :دی
اما خیلی کارت درسته در مجموع٬ ادامه بده :)
ما مُخلص شما هستیم!
Salam,
Safarname jalebi bud!
Az in k hamasho 1 ja khundam khoshalm!
Alan saat 12:30 shb hast o daram ba mobilam in pm minvisam!
Khundan in matlab koli cheshmamo khaste kard, wali arzesh ziadi dasht!
Ba khundan in nvshte dobare hamsafar shdim o in dafe Kabul ham tajrobe shod! :)
Goftani ha ziad hast wali . . . . . .
Hamishe shad bashi . . .
Be omid didar :)
(rasti Ehsan: karet TAEEEEEEiiDDDDE)
;)
نوید جان، راستش من رو عجیب شرمنده کردی. دیدی فراموش کردیم عکس دو نفره بگیریم؟!
و اینکه، تائیده آقا! تائیده!
سلام احسان. من بعد از هم پاشیدگی گودر نخونده بودمت با شرمندگی البته. خوشحالم که این سفرنامه عالی رو نوشتی. دلم میخواست منم یه سفر میرفتم.
خیلی عالی بود.مرسی
چرا که نه! انشالله میری. اصلا سال دیگه با هم میریم!
فکر خوبیه :))
سلام.کامل خوندم سفرنامه تونو .فک نمیکردم انقد زود از کابل برید.کاش میتونستم شمارو ببینم اینجا(کابل) اونوقت میتونستیم با هم جاهای بیشتری بریم.امیدوارم دفعه های بعد بیشتر بمونید و جاهای بیشتری برید(مزار بامیان قندوز).
من خودمم هم با اینکه افغان هستم ولی چند وقتی بیشتر نمیشه که اینجا اومدم.کابل در نگاه اول و اون لایه ظاهریش کمی ترسناکه اما یه تدریج جالب میشه برای آدم. من به عنوان یه افغان به خاطر کار اون راننده که ۵۰ افغانی شمارو نداد و هر برخورد بد دیگه از شما معذرت میخوام.به امید دیدار
رضای عزیز
شما به بنده لطف دارید.
راستش برنامهی من، هرات – مزار – کابل – تهران بود که همونطور که خوندید در اون زمان پروازی به مقصد مزار نبود و تصمیم گرفتم که به کابل برم. از نظر زمان و هزینه هم بنظرم به صرفه نبود که بطور زمینی از کابل به مزار برم و سپس برگردم. این شد که کمی برنامههایم به هم ریخت. به علاوه باید اعتراف کنم که در مورد کابل زود قضاوت کردم و تنهایی، با وجود اینکه میدانستم در این سفر کاملا تنها خواهم بود، سبب شدند که کابل رو ترک کنم.
انشالله فرصتی دست بدهد که همدیگر رو ملاقات کنیم. اون پنجاه افغانی هم چندان مهم نیست، خوشحالم که کوچه مرغا و هتل روشنپلازا وجود داشت! وگرنه آن شب آوارهی خیابانها و پیدا کردن یک جای مناسب بودم!
یا حق، روزنامه خاطرات سفر را خواندم اما هنوز نگاهی به عکسها نکرده ام مگر همین چندتا که پیوست کرده ای. تاریخ افغانستان، دست کم تا پیش از معاهده ۱۸۵۶ پاریس، بخشی از تاریخ ایران و شهرهای هرات و میمنه و سبزوار و قندهار بخشی از قلمرو فرهنگی تاریخی سلسله هایی بوده اند که در حدود بیست قرن عمده فرازهای تاریخی جغرافیای وسیعی موسوم به خراسان بزرگ را شکل داده اند. باری گرایشهای خاص و عموما ناموافق در تاریخنگاری و تبیین جغرافیای سیاسی موجد احساسات یا افکار مغایری میشود که دست بر قضا از زمان جدایی افغانستان و ایران بر رابطه و نگرش به اصطلاح دو ملت هم سایه انداخته. به هر حال توصیف روانی که از وقایع روزانه کرده ای و روایت گویش محلی که چاشنی ساخته ای، با ذکر دقیق زمان وقایع و حالات و احساسات که داشته ای، بیان نوشته ات را حتی دلاویزتر از بیان تصاویرت کرده است. به حقیقت در خیال همراه سفرت شدم، از همان طنز شروع در تهران تا شتاب و عصبیت که در موقع مراجعت داشته ای. هنوز عکسها را ندیده ام. منتظر ملاقاتت در اینجا خواهم بود. قربانت.
نظرتان به دلم نشست محمدرضای عزیز.
انشالله به زودی شما را زیارت خواهیم کرد و بیشتر حرف خواهیم زد.
زیبا و دلنشین بود جناب عباسی و قسمتی اش هم باعث تاسف…و برای من که تجربه سفر هرات باستان رو داشتم یاد آور خاطرات شیرین و تلخ ملاقات با هموطنان قدیمی… و باز حسرت اینکه در هشت روزی که ساکن هرات بودم بیشتر استفاده نکردم از حضور در شهری با مردمان بی ادعاو صمیمی …و آخر گله از اینکه قرار بود در مشهد ببینیم همدیگه رو و بد قولی کردی.
مرسی محمد عزیز.
راستش همانطور که خواندید یکی دو روز بیشتر مشهد نبودم و فرصت زیادی نداشتم. انشالله دفعات بعد شما را زیارت خواهم کرد.
از اصفهان هستم قصد سفر به افغانستان دارم بسیار سفر نامه مفیدی بود .موفق باشید
خواهش میکنم
کلا نوشته هاتو دوست دارم
اینم چسبید
نمیدونم کتاب بادبادک بازُ خوندی یا نه(محمد علی افغان)
اگه نخوندی ، بخونش
ما مُخلص شما هستیم!
اسمش رو شنیدم. مطمئن نیستم خوندم یا نه.
سلام
خیلی خوب نوشته بودی! لذت بردم!
عکس هایت را هم ببینیم خوب است.
قربان شما.
خیلی جالب بود، من دوست دارم عید امسال بروم افغانستان، ولی یک کم ترس هم دارم!
من هم آرزو رفتن به افغانستان رو دارم و حتی خیلی دوست داشتم تو این سفر همراهت باشم ولی مقدماتش جور نبود … ضمنا عکسهات نسبت به عکس های سفر قبلی خیلی خیلی بهتر شده !!
عالی بود،ولی میترسم فیلتر بشی!!
سلام آغا احسان امیدوارم مئوفق باشید خوشحالم از اینکه از بخشی ازشهرهای کشور ما دیدن کردید امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه امیدوارم بهترین فصل را برای دیدن از شمال افغانستان انتخاب کنید یعنی اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت البته با سفر زمینی یقینا مناظری بکری را خواهید دید البته متاسفانه من افغانستان نیستم نروژ زندگی میکنم وگرنه ازشما پذیرائی میکردم بهر صورت ممنون که واقعیات را درباره افغانستان نوشتید تا همزبانان ما درایران بدونند که مردم افغانستان همه شون آدمکش دزد ویا قاچاقچی نیستند ممنون
درود بر شما…..سفر نامه شما را خواندم ولذت بردم……من سال۱۳۸۲ به مدت یک ماه در شهرهای هرات /مزار شریف/ شبرغان/ اند خوی/ به گشت وگذار پرداختم وبا دوربین زنیطی که همراه داشتم حدود ۷۰ عکس گرفتم….وقتی که انها را به پدرم نشان دادم گفت که عین ایران قدیم میباشد..شرایط کار وزندگی من ایجاب کرد که با بچه های افغانی در ارتباط باشم وهستم و دوستان بسیاری دارم….دوست دارم باز هم به افغانستان بروم….کسی که این کار را انجام میدهد فقط حس انساندوستی میخواهد و ماجراجویی….چنانچه تمایل داشتید همسفری در کنار خود داشته باشید مرا باخبر سازید…..ایمیل من که برای شما ثبت شده است/می توانید در صفحه فیس بوک من هم خبر بدهید/ شماره تماس۰۹۱۲۱۷۵۶۱۶۵
سلام!
تموم سسفر نامه تو خودنم احسان جان امید وارم اوقات خوشی رو گذرونده باشی و انشاالله در آینده ها بتونیم ماهم دیداری با جنابعالی داشته باشیم اگه یه بار دیگه افغانستان اومدید من در خدمتم و همینطور برای تموم دوست های که از کشور ایران میاند میتونن با من تماس بگیرند هرچه از دستم بربیاد دریغ نخواهم کرد از شما هم تشکر میکنم احسان جان امید وارم از نزدیک ملاقات تون کنم بلاخره من در خدمت تمام دوست های ایرانی ام هستم.
شماره مبایل و ایمیلم را میذارم شاید روزی بدرد خورد.
۰۷۹۸۵۶۳۰۵۰
fake.loca19@yahoo.com
مرسی محمود عزیز
من یک عکاسم
که هیچ لحظه ای را
قاب نگرفته ام
بلکه همه قاب ها را
زندگی کرده ام…
چرا عکس هایمان را سیاه و سفید می کنیم؟
منتظر پاسخ شما هستم در “تالار گفتگوی عکاسان”
باتشکر.
سلام برادر گرامی
من ۲۳ ساله و افغانی هستم ولی زاده شده در ایران و تا به حال خاک کشورم را به تن نمالیدم و از قضای روزگار چند روز دیگه برای ویزای تحصیلی باید وارد خاک وطن بشم و با علاقه سفرنامه شما را خواندم
به قول دوستان دمتان گرم!
کیف کردم نویسندهای به سن جنابعالی با این خوش ذوقی و ظرافت تا کنون ندیده بودم
سلام . اهل اصفهانم .من ۵ ماه قبل از شما ۱۲ روز هرات بودم.وقتی متنتو میخوندم انگار که خیلی جاهاشو من نوشته باشم چون نوشتهاتو تجربه کرده بودم حیرت کردم از این همه تیز بینی. به عنوان کسی که تجربه سفر به افغانستانو داشته اعتراف میکنم که متنت خیلی طبیعی وعینی بود .افرین
با سلام دوست همشهری
خوشحال می شوم همدیگر را ملاقات کرده و از تجربیاتتون در مورد افغانستان استفاده کنم. منم قصد رفتن به افغانستان را دارم.
سلام
بسیار لذت بردم از خوندن سفرنامه تون
الان که بعد از دو ساعت مطالعه سفرنامه تون به پایان رسید حس میکنم که من هم از اون سفر برگشتم و خیلی از جاهایی رو که درموردشون نوشته بودی و حوادثی که برات پیش اومده بود رو توی ذهنم تصور کردم و انگار من هم اونا رو تجربه کردم
بسیار متشکرم و آرزو میکنم سفرهای بیشتری به خوبی در پیش رو داشته باشی
برعکس سفرنامه اول که بسیار پر بار و با هیجان بود این دفعه بسیار کسل کننده و ناقص میباسد چرا که قیمت بلیط هواپیمای هرات به کابل و بلعکس را ننوشته ای و …. و ….
سلام
برعکس سفرنامه اول که بسیار پر بار و با هیجان بود این دفعه بسیار کسل کننده و ناقص میباسد چرا که قیمت بلیط هواپیمای هرات به کابل و بلعکس را ننوشته ای و …. و ….
سلام آقا احسان خسته نباشین سفر نامه تون رو خوندم خیلی عالی بود خیلی باشوق و هیجان نوشته بودی.
راستی شاید شما من رو بشناسید من عربزاده هستم دوست خانوادگیتون (مریم خانوم) خیلی ناراحت شدم که دوستی مانند شما را نتوانستیم در افغانستان پذیرایی کنیم خوشحال میشدیم اگر در خدمت شما میبودیم اگر به خانواده بگم که شما افغانستان آمده بودین خیلی خوشحال میشن ان شاالله دفعه بعدی مارا بی خبر نزارین .من در تهران (شهریار )هستم با اجازه تون ازدواج کردم برگشتم ایران مامانتون خبر داره.خلاصه سرتونو درد نیارم خیلی خوشحالم که تونستم یک دوست قدیمی را پیدا کنم.شنیده بودم که استرالیا هستین هر کجا که باشین موفق و سرفراز باشین.
با سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان
کسی می دونه شهرهایی که در افغانستان بازار مصالح ساختمانی پررونقی دارده کدومه؟ ما تولید کننده قفل هستیم و می خواستیم شروع به بازاریابی در افغانستان کنیم.
ممنون میشم راهنمایی بفرمائید.
سفر می تواند عاملی باشد برای کم شدن فاصله بین ملتها و گسترش صلح۰سفرنامه شما هم با دقت بی نظیر و نگاه انسان گرایانه ای که داشت برای مخاطبین همان کارکرد را داشت گویی همان خیابان ها و کوچه ها و همان مردم را تجربه کرده ایم . دست مریزاد!
بسیار عالی بود من تا اخرش خوندم منم انشالله خرداد ماه میخواهم برم افغانستان شهرهای هرات کابل و بامیان در نظر گرفتم خوشحال میشم یه کم راهنمایم کنید
مرسی از مطالب تون. من ماه ژانویه ۲۰۱۳ افغانستان بودم و جالب اینکه بعد از ۴ سال از سفرم ، وقتی سفرنامه شما رو خوندم ، خاطراتم رو زنده کرد.
مخصوصا سرمای استخوان سوز ماه ژانویه و انتظار در جلوی میدان هوایی کابل ، که اجازه ورود هم نمیدن.
البته ایکاش یه سر هم به مرکز ISAF میزدی، جای جالبی بود.
من تو ۶ روزی که کابل بودم ، ۵ بار به اونجا رفتم و از دیدن نیروهای امریکایی با لباس های Multi-cam لذت بردم.!!!!
به هرحال دستت درد نکه.
حال و هوای امروزم عوض شد.
سلام به همگى دوستان افغان. من فروردین ٩٧ میخوام به افغانستان برم. ولى چون خانوم هستم و تنها کمى ترس دارم. خوشحال میشم دوستان افغانى بتونن کمکم کنن. در درجه ى اول میخوام مزار شریف رو ببینم و بعد کابل بامیان و سپس هرات. البته سفر خیلى خیلى داشتم ولى براى این سفر نیاز به راهنمایى و مساعدت دوستان بومى افغان یا ایرانیان مقیم اونجا دارم. ممنونم. آدرس ایمیلم: yazdi7622@yahoo.com
راستى آقاى احسان خان سفرمامه و عکسهاتون رو دوست داشتم. ممنونم.
عالی بود
!